چشم آسمانی

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ چشم آسمانی خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

دوستان عزیز لطفا از آلبوم عکس که شامل عکس های پدرم  به همراه زیرنویس میباشد در نوار سمت راست دیدن فرمایید

[ سه شنبه 22 مهر 1393برچسب:,

] [ 14:36 ] [ فاطمه قاسمی ]

[ ]

به نام پروردگار که خالق هستی است

خدا را شکر میگویم به خاطر اینکه مرا در نوشتن این مطالب یاری کرد تا خدمتی بسیار ناچیز به مهربان ترین فرد زندگیم نمایم . برای تهیه این وبلاگ ابتدا به دنبال جستجوی مطالب در سایت های اینترنتی و گرفتن عکس ها و خاطرات افراد برجسته ای بودم که شاید برای اکثر مخاطبین شناخته شده بودند که ناگهان جرقه ای در ذهنم روشن شد و پدرم را که سالها در جنگ تحمیلی در مقابل دشمن بعثی مبارزه کرده بود به خاطر آوردم و تصمیم گرفتم خاطرات و عکس های ایشان را به تصویر در آورم تا شاید ذره ای از زحمات بی دریغش را پاسخ گفته باشم.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 17 مهر 1393برچسب:,

] [ 16:52 ] [ فاطمه قاسمی ]

[ ]

بسمه تعالی

انقلاب اسلامی ایران که جرقه اش در سال 42 زده شده بود به رهبری امام خمینی (ره) در سال 57 به پیروزی رسید .انقلابی نوپا که استکبار جهانی آن را خطری عمده برای خود میدانست و از همان اول سر جنگ با آن داشت (در سال 42 با تبعید امام وتوطئه علیه ایشان سعی در از سر راه برداشتن امام داشتند )،اما به لطف حق تمام نقشه هایشان با شکست مواجه شد و به آنجا رسیدیم که رژیم شاهنشاهی سقوط کرد و نظام جمهوری اسلامی با آرا مستقیم مردم به پیروزی رسید . آنگاه بود که استکبار جهانی به رهبری آمریکا به امید براندازی نظام اسلامی جنگ تحمیلی را آغاز کرد، آنها که در ظاهر تحلیل درستی داشتند و گمان میکردند که انقلابی نو پا با ارتشی از هم گسیخته در شرایطی که فرماندهان رده بالا از ایران گریخته بودند و گروهک های ضد انقلاب به پا خاسته و خلق های مختلف ادعای استقلال داشتند (عرب ، ترک ،کرد) را براحتی میتوان با جنگ تحمیلی از هم گسیخت و دوباره رژیمی وابسته به خودشان روی کار آورند این بود که این جنگ را بر ملت شریف ایران تحمیل کردند ، اما انقلابی که رهبرش مردی الهی بود و خداوند پشتوانه آن ، براحتی سر شکست در مقابل سردمداران کفر خم نکرد لذا مردم یکپارچه پشت سر امام خود ایستادند (بسیج بیست میلیونی) و چنان ضربه ای به استکبار جهانی زدند که تا امروز هنوز این جرأت را به خود راه نداده که دیگر بار بطور مستقیم با این ملت روبرو گردد.

 

و اما من در دفاع مقدس:

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی جوانی بیست ساله بودم ودر جهاد سازندگی به عنوان تکنسین دامپزشکی مشغول خدمت بودم تا اینکه جنگ در شهریور ماه 1359 آغاز شد و فرمان امام مبنی بر اینکه جوانان جبهه ها را پر کنند در میان مردم طنین انداز شد . همان سال در کنکور دانشکده افسری امام علی (ع) قبول شدم و وارد دانشکده افسری شدم و دوره تکاوری و چتر بازی را نیز طی کردم. در خلال تحصیل در دانشکده تابستانها به عنوان کارآموز و داوطلبانه در خط مقدم حظور میافتم و به همراه رزمندگان اسلام به دفاع مشغول میشدم.

 

همراه با دیگر دانشجویان در جهاد سازندگی در اردوگاه سال تهیگی (جمعه تیرماه سال 60) 

         ورود به دانشکده افسری

 

       

    میدان پرش کوهنجان هوابرد شیراز دوره 444 خرداد64      

         

    عملیات اعتماد به نفس عبور از نردبان عمودی دانشکده افسری

 

درتابستان سال 61 خاطره ای به یاد ماندنی برایم رقم خورد که به اختصار برایتان توضیح میدهم : شبی پر ستاره بود هنوز چشمک ستاره ها که با آتش خمپاره های دشمن به رقابت پرداخته بود را به خاطر دارم، به همراه یکی از همرزمان به سنگر دیده بانی رفتم در آنجا سربازی مشغول دیده بانی بود دوستم به سرباز گفت :«چرا جواب تیر اندازی دشمن را نمی دهی ؟» سرباز در پاسخ به او گفت :«در این صورت مکان سنگر ما برای آنها مسجل شده و فورا با توپ 106سنگر را میزنند »(این را بگویم در اوایل جنگ برتری نظامی از نظر تسلیحات با دشمن بود چرا که تمام جهان یک طرف و این انقلاب هم در طرف دیگر ، به راستی این اولین باری بود که جهانیان درباره یک موضوع به توافق رسیده بودند و آن براندازی انقلاب اسلامی ما بود، لذا آمریکا، شوروی سابق، آلمان و ارتجاع عرب همه پشت صدام حسین بودند و او را تا دندان مسلح کرده بودند و از طرف دیگر ما را هم تحریم کرده بودند، این بود که از نظر تسلیحات نظامی برتری داشتند اما روحیه دلاوری و از خود گذشتگی و شهادت طلبی که در ملت ایران موج می زد حریف یک تنه همه این تحریم ها بود) خوب بروم سراغ بقیه خاطره ، آن برادر به سرباز گوش نداد و اسلحه ژ3 را برداشت و چند تیر به طرف سنگر دشمن پرتاب کرد. اما طبق گفته سرباز دشمن سنگر ما را کشف کرد و با تیر مستقیم 106 به سمت ما شلیک کرد ، با شلیک اولین تیر هردوی آنها به سنگر زیر زمینی پناه بردند اما با خود گفتم شاید دشمن از این فرصت استفاده کند و زیر آتش عده ای را به سمت ما فرستاده باشد تا حمله ای کرده و اسیر بگیرد این بود که تصمیم گرفتم آنجا بمانم و هوشیارانه عمل کنم گرچه بارش آتش و ترکش ها لحظه ای امان نمیداد ولی ماندم و سنگر را خالی نکردم و تمام حواسم به جلو بود ،گلوله ها در فاصله ی دو متری به زمین برخورد میکرد و باران ترکش تمامی نداشت با این حال هر چند لحظه سرکی میکشیدم و از اوضاع مطلع میشدم یادم نیست دقیقا چقدر طول کشید اما دشمن به گمان اینکه سنگر را نابود کرده حمله را پایان داد . با خاتمه یافتن سر وصدای شلیک بچه ها بیرون آمدند و در کمال ناباوری و بهت زده گفتند :«زنده ای؟» آخر اگر بگویم آن آتشی که روی سنگر ریختند برای از هم پاشیدن یک گردان کافی بود گزاف نگفته ام  ولی معجزه اصلی اینجا بود که سنگر دیده بانی روی سنگر مهمات واقع شده بود و تمامی گلوله های پرتابی دشمن عمل کرده بود و تنها گلوله ای که به سنگر مهمات اصابت کرده بود عمل نکرده بود این در حالی بود که دیواره سنگر مهمات را تخریب کرده بود اما به خواست خدا عمل نکرده بود که اگر عکس این قضیه اتفاق افتاده بود هیچ اثری از من نمی ماند.

سنگر دیدبانی خط مقدم منطقه دشت عباس  تابستان سال 61

 سنگر دیدبانی خط مقدم منطقه دشت عباس فاصله 200 متری دشمن سال 61

 

این ایام هم تمام شد و ما به سلامت به تهران بازگشتیم و سال تحصیلی جدید را آغاز و به پایان رساندیم ، تابستان سال بعد که به جبهه اعزام شدیم ما را تقسیم بندی کردند و من طبق معمول و به درخواست خود به خط مقدم رفتم در آن سال هم خاطره ای دیگر برایم رقم خورد که کمتر از معجزه نبود. دشمن عادت داشت در موقعیت های معین منطقه را آتش باران می کرد، یکی هنگام نهار خوردن و یکی به هنگام عصر ، که زمان بازگشت افراد از مرخصی بود. یکروز عصر ناگهان منطقه را زیر آتش توپ و تانک گرفتند و خمپاره مثل باران می بارید و صدای سوت گلوله و به دنبال آن انفجار و پخش ترکش ها همه را زمین گیر کرده بود، من هم مثل همه روی زمین در شیاری دراز کشیده بودم ، ساعتی گذشت و آتش باران تمام شد و ما برخاستیم برای هیچ کس اتفاقی نیفتاده بود ، شدت تخریب سنگر کناری نگاهم را به خود جلب کرد با خود گفتم لابد هیچ کس از آن زنده بیرون نمی آید که به ناگاه دیدم که سه تن از برادرانم سینه خیز از زیر آوار بیرون آمدند همین طور که زیر لب شکر خدا را به جای می آوردم پرسیدم کس دیگری نیز آنجا هست؟ گفتند «خیر». به کمک هم خاک ها را کنار زدیم و به درب سنگر رسیدیم و پس از گشودن آن با کمال تعجب دیدیم که گلوله خمپاره ای که به سنگر اصابت کرده بلا استثنا باعث تخریب همه اشیاء داخل سنگر شده به طوری که لباس های آویخته شده پاره پاره شده بودند و همه ی چیزها اثری از ترکش را به خود گرفته بودند اما آن سه نفر!!! صحیح و سالم به بیرون آمدند حتی بدون زخمی کوچک. آیا این معجزه نبود؟!!!

درب سنگر استراحت خط مقدم منطقه دشت عباس سال 62 

 

ماه ها می گذشت و سال نیز سپری شد اما آتش جنگ همچنان داغ بود تا اینکه در سال 64 دوران دانشکده را به پایان رسانیدم و با درجه ستوان دومی به منطقه اعزام شدم اینبار با داشتن مسئولیت به میدان کارزار می رفتم.

مراسم فارغ التحصیلی و دریافت گواهینامه از جناب سرهنگ دیداری خرداد ماه سال 64

 

یادم نمی رود از اولین برخوردم با ارشد گروهانی که قرار بود به آنجا بروم. نام آن بزرگوار استوار رضایی بود. وقتی که به دنبالم آمد با یک جیپ سواری بود که به من گفت: «جناب سروان سوار شوید، بفرمائید برویم». من گفتم :«نه برادر اول شما بفرمائید سوار شوید». که با لهجه شیرین شیرازی به من گفت :«اگه میخوی موفق بشی، کاکو و برادر و بیزار همینجو زمین و سر کار رو دس بگیر».

دلیل احترام من به ایشان این بود که وی از درجه داران با سابقه و مومن و وفادار به نظام بودند که با روحیه نظامی کاملا خشک و مقید برخورد می کردند و منی که یک جهادگر با روحیه بسیجی بودم که با علاقه و داوطلبانه حتی در زمان آموزشی هم منشم همین بود بطوریکه که در آن زمان علاوه بر دانشجو بودن مسئولیت انبارداری گروهان را نیز به عهده داشتم. خوب بگذریم، در آن زمان من با سمت معاون گروهان سوم گردان 151 در تیپ چهارم لشکر 92 زرهی اهواز مشغول به خدمت شدم. فرمانده گروهان جناب شیعتی از بچه های یک دوره قبل از ما در دانشکده افسری بود. ما با هم خیلی صمیمی شدیم ، این برادرم نیز یک نظامی تمام عیار با روحیه نظامی گری خشک و همه رفتار و کردارش همانگونه بود که به ما تعلیم داده بودند.استوار رضایی سرگروهبان گروهانمان بود که آموزش های لازم جهت توجیه نمودن من به عنوان فرمانده دسته پشتیبانی و معاون گروهان را در ابتدای ورودم به من داد.

من با همه برادران نظامی ام همچون برادران واقعیم دوست صمیمی بودم ، همینطور آنها نیز با من. اما روحیه من با بقیه یک فرق کلی داشت و آن این بود که روحیه نظامی گری و پایبندی من به قوانین ارتش تنها برای افراد ارشد نسبت به خودم حاکم می شد و با سایر زیر دستانم رابطه ای دوستانه و صمیمی و سوای قوانین ارتش بود که ضمن انجام وظایفم طبق رابطه صمیمانه ای که با آنها داشتم به انتظاراتم از آنها نیز دست می یافتم. اما تجربه ی خوشایندی  که از این رفتار برایم حاصل گردید همین روحیه بسیجی و برادر گونه بود که در مواقع خطر و موقعیت های حساس به دادمان می رسید، نه آن دستورات نظامی محض، که جلوتر در موردش به تفصیل توضیح خواهم داد.

خط مقدم همراه با رزمندگان

جبهه عین کوشک

 

روال به این صورت بود که پس از 45 روز حضور در جبهه ، 15 روز به مرخصی می رفتیم، که من در زمان های حمله بعثی ها اگر در این 15 روز رخ می داد به همراه بسیج محله مجددا به جبهه باز می گشتم و پس از اتمام مرخصی مجددا به گروهان بازمی گشتم. اعتقاد من در مورد مرگ و زندگی این بود که پایان زندگی تنها به دست خداوند متعال است و جنگیدن منجر به مرگ فرد نمی شود مگر اینکه پیمانه عمر وی پر شده باشد و وقت رفتنش رسیده باشد، چرا که من به عینه دیدم که اگر خواست خدا در آن نبود شخص یا گروهی از افراد بایستی به شهادت می رسیدند که چنین نشد.

خاطره ای دیگر در این مورد دارم که آن را بازگو می کنم:

از مرخصی که برگشتم گفتند که یکی از درجه داران شهید شده است. پرسیدم چطور؟! گفتند در سنگر استراحت نشسته بودیم که به ناگاه یک ترکش بسیار ریز از دریچه نورگیر به پیشانی وی اصابت نموده و ایشان به شهادت رسیده است. آیا به غیر از اینکه پیمانه عمر ایشان به سر رسیده بود؟ چرا سنگر استراحت در پشت خاکریز و پشت دشمن و زیر زمین واقع شده است. مرگ یک نفر چطور ممکن است که بوسیله ترکشی ریز از انفجار خمپاره ای که در فاصله ای نسبتا دورتر از سنگر با این موقعیت توضیح داده شده؟ مگر اینکه خواست باریتعالی باشد. در صورتی که همین برادر انفجارهایی  جان سالم حتی بدون کوچکترین خراشی به در برده بود که باور آن بسیار مشکل تر از شهادت وی بود. نه اینکه پیمانه عمر وی در آن زمان ها پر نبوده؟

من که واقعا ایمان قلبی داشته و دارم که خداوند منان در کتابش گفته هر کس وقت معینی دارد که در این دنیا باشد و سر وقت معین نیز می رود نه یک لحظه تاخیر و نه یک لحظه مرگش جلو می افتد.

اما خاطره ای ملموس تر در بیان این حقیقت:

غروب بود که جناب سروان شیعتی می خواست که به مرخصی برود و در نبود ایشان مسئولیت گروهان به عهده من بود. لذا گروهان را بهمن تحویل داد و رفت. چند روزی نگذشته بود که دستوری مبنی بر جابجایی یگان ها از بالا رسید. بعد از شناسایی جای جدید ما از منطقه کوشک به منطقه طلاییه به لطف حق بدون هیچگونه خسارت یا تلفاتی جابجا شدیم.

بعد از مستقر شدن در منطقه طلاییه اقدام به گشتی شناسایی کردیم. فرمانده گروه شناسایی گزارش داد که در فاصله 150 متری به میدان مین برخورد کردیم. خودم با ایشان رفتم و دیدم که درست است و از آنجا تا خاکریز دشمن که حدود 400 متر بود تماما مین گزاری شده بود. از انواع مین ضد تانک، ضد نفربر، ضد نفر در آنجا بود. چند تایی را به احتیاط درآوردیم و به عقب بازگشتیم و آنها را بالای سنگر گذاشتیم و طی گزارشی به رده بالاتر اطلاع دادیم و از آنها درخواست اعزام گروه مهندسی مین به محل را نمودیم تا بتوانیم برابر با دستور قبلی به جلو رفته و سنگر کمینی بسازیم.

 

جبهه کوشک منطقه اهواز تیر ماه 64 در حال توجیه نقشه

 

گذشت تا اینکه جناب شیعتی از کمین بازگشتند و من هم بعد از تحویل گروهان به ایشان و اعلان گزارش در زمان مرخصی ایشان به سنگر خود بازگشتم. شب دوم یا سوم بود که راس ساعت 8:30 تلفن زنگ خورد.

-          بفرمائید ستوان قاسمی هستم؟

-          جناب قاسمی تشریف بیاورید به سنگر فرماندهی

بنا به دستور جناب شیعتی به سنگر ایشان حضور به هم رساندم و پس از ادای احترام به ایشان نشستم. جناب شیعتی حاضران را معرفی نمودند. یک افسر و یک گروهبان و یک سرباز جهت شناسایی منطقه آمده بودند. آنها از لشکر خرم آباد بودند که قرار بود به جای گروهان ما بیایند تا ما برای استراحت برالی مدتی به عقب بازگردیم. این بود که ابتدا گروه شناسایشان را اعزام نموده بودند. در پی گزارش قبلی من مبنی بر وجود میدان مینی در فاصله 150 متری ، از من خواستند در شناسایی منطقه همراهیشان کنم. بنا به دستور جنای شیعتی من نیز قبول کردم اما به شرط اینکه مینهایی که قبلا آورده بودیم را خنثی نمایند. همین کار را جلوی چشمانمان کردند. چون آن افسر و درجه دار متخصصین مین بودند و بطور کلی کارشان همین بود. این بود که من به همراه گروهبان و سرباز اعزامی از خاکریز گذشتیم. در سنکر دیده بانی نیز جناب شیعتی به اتفاق آن افسر اعزامی توسط دوربین دید در شب ناظر ما بودند. زمانی  که رسیدیم گفتم سرکار این جای مین هایی است که ما آنها را برداشتیم، خوب حالا برگردیم. گفت: «جناب سروان حالا که تا اینجا آمده ایم بگذار تا کیسه هایمان را پر کنیم و بازگردیم» تا اینجا وظیفه ام به اتمام رسیده بود اما اخلاقا نمی شد آنها را تنها بگذارم. لذا قبول کردم ایشان شروع به تجسس کرد و پس از چند لحظه گفت:«جناب سروان نقشه کاشت مین را کشف کردم»  و شروع به بیرون آوردن مینها از زیر زمین برابر نقشه می نمود و آنها را خنثی می کرد و چاشنی آنها را می انداخت. من گفتم که شما که تخصص این کار را دارید را چاشنی ها را دور میریزید ؟ ما می خواهیم از همین راه بازگردیم و خطرناک است. توجهی نمی نمود و با بی اهمیتی کارش را دنبال می کرد اما من چاشنی ها را بر می داشتم و در کف دست چپم جمع می کردم. اینجا بود که ایشان گفتند :«جناب سروان کار شما که خطرناکتر است» گفتم چطور؟

گفت چاشنی حساس است و ممکن است در دست شما منفجر شود و دستتان آسیب ببیند. گفتم خوب دستم را باز می گذترم و بهتر از این است که در بازگشت پایمان را بر رویش بگذاریم. همین طور که حرف می زدیم یکباره گفت جناب شما جلو نیایید

گفتم:« چه شده؟»

گفت :«برابر نقشه یک مین نیست»

به او گفتم مگر جان من عزیزتر از جان شماست که نیایم؟

گفت:« نه این نیست آخر من اینجا مسئولیت این کار را دارم.»

راست می گفت من هم گوش کردم.

به ایشان گفتم این بوته ها بعداز مین سبز شده ، ممکن است زیر آنها باشد. هر سه ما بصورت نشسته و گام به گام راه می رفتیم. همین طور که با دستم بوته ها را بالا می بردم. گفت:« پیدایش کردم  خیالت راحت باشد. »و دوباره به کار خود ادامه داد.

دستم مملو از چاشنی بود و کیسه کولی سرباز نیز درحال پر شدن بود که ناگهان گروهبان گفت یک مین دیگر نیست و در جستجوی آن بود. من طبق روال با دست راستم بوته ها را کنار می زدم و اگر چیزی به ظاهر نمی دیدم ، گامی به جلو می گذاشتم. ناگهان همینطور که دستم زیر بوته بود و بوته را بالا برده بودم ، وی از فاصله 10 متری پرید و گفت جناب سروان احتمالا مین اینجاست و سیخک را در زمین فرو برد که بلافاصله انفجار عظیمی رخ داد و نور انفجار دیدگانم را تاریک کرد، انگار در یک پرس همه جانبه بودم ، تمام بدنم در حالت یک فشار غیر قابل تحمل قرار گرفت، احساس کردم که در هوا معلق شده و در حال عروج هستم. در آن حال که چیزی غیر از خودم در فشار را احساس نمی کردم ناگهان از سمت چپ ندایی به من رسید که می گفت:«آن حسین که می گفتی کو؟»

فورا دانستم ندای شیطان است لذا در آنی گفته های شهید دستغیب در ذهنم تداعی شد. سه بار باتمام توان گفتم« یا الله »و سه بار «یا حسین».

به راستی معجزه بود (در زمان دانشجویی کتاب معاد شهید بزرگوار دستغیب را مطالعه کرده بودم و در عمق وجودم جای گرفته بود در آن کتاب با ذکر داستانی واقعی و بیانی شیرین در خصوص کرامات امام حسین (ع) و حرمت کلمه الله در به درستی بیان شده بود لذا این عقیده در عمق وجودم جای داشت که کلمه الله و امام حسین (ع) پیش درگاه حق حرمت دارد که هر کس در تنگنایی قرار بگیرد و در آن حال خداوند را به الله صدا بزند و به حرمت امام حسین (ع) از او درخواست کمک کند به طور حتم کمک خواهد شد.)

این بود که این عقیده راستین و باور قلبی به فریادم رسید، بعد از آنکه خدا را به الله 3 بار یا حسین را نیز 3 مرتبه صدا کردم به یکباره راحت شدم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ دردی نداشتم ، آهسته در جای خود دستها را تکیه گاه قرار دادم و سر از خاک بلند کردم ، هیچ جایی دیده نمیشد ، یادم آمد که وقتی حرکت نمودیم ماه هلال در آسمان بود بنابراین سر به آسمان بلند کردم ، به زحمت ماه را با نور بسیار ضعیفی دیدم ، در آن حال جهت بازگشت را می توانستم تشخیص دهم چرا که در زمان آمدن یادم بود که ماه در سمت چپم بود. وقتی  به خود آمدم تنها صدای آن سرباز را می شنیدم که با صدای بلند فریاد می زد که برادرم کشته شد به او گفتم برادر سرو صدا نکن ، ما در میدان گیر افتاده ایم و الان دشمن منطقه را زیر آتش می گیرد و نمی گذارد کسی برای نجاتمان بیاید اما او تحت تاثیر موج انفجار و مشاهده شهادت برادرمان ، حالت روانی خوبی نداشت ، انکار که صدایم را نمی شنید، به سخنانم گوش نمی داد ، این بود که خودم به فکر یافتن راه بازگشت افتادم و با کور سوی روشنایی ماه جهت را تشخیص می دادم. نمی دانم چقدر گذشت ، همین طور در حال نیم خیز و تکیه به دستانم بودم که صدای شر شر آب توجهم را جلب نمود ، با خود گفتم خدایا در اینجا که آبی نبود این صدای چیست؟ دستم را جلوی خودم حرکت دادم دستم گرم و برای لحظاتی صدا قطع شد، فهمیدم که آن صدای آب صدای جاری شدن خون از سر و صورتم است. قبلا که گفته بودم که روحیه بسیجی و برادرگونه به دادم رسیده بود که در ادامه توضیح می دهم.

خبر انفجار در میدان و حضور ما در آنجا در گروهان می پیچید، و خبر به سرگروهبان باباعربی می رسد. ایشان نقل می کنند که:« وقتی خبر را شنیدم، یک لحظه هم صبر نکردم و خودم را به سنگر فرماندهی رساندم، دیدم فرمانده ماتش برده ، گفتم اجازه بدهید من می روم و جناب سروان قاسمی را می آورم» ، فرمانده اجازه نمی دهد چونکه آنجا یگان ارتش است نه بسیج و حتی به وی می گوید اگر از دستور سرپیچی نمودی تنبیه می شوی، اما باباعربی توجهی به دستور نمی کند و از خاکریز می گذرد و آن فاصله را با شتاب هرچه تمام تر طی کرده و خود را به ما می رساند، خداوند عاقبتش را بخیر کند، همیشه گفته ام کسی که وارد میدان مین می شود با علائمی که می گذارد به راحتی می تواند بازگردد اما کسی که بدون هیچ علائمی وارد میدان مین می شود آن هم برای نجات جان همرزمش نمی توان نامش را چیزی به جزایثار و از خود گذشتگی عنوان کرد.

بله ، آن روحیه برادر گونه با زیر دستان بود که آن گونه آن عزیز از جان خود گذشت و برای نجاتم وارد میدان مین شد. یک وقت صدایی را شنیدم : «جناب سروان آمدم ببرمت» گفتم اول او. چیزی نمی دیدم منظورم مهندس متخصص مین بود ، نگرانش بودم ، چرا که از بعد از انفجار هیچ صدایی از وی به گوشم نرسیده بود، گفت او بعدا ، اول شما ، اصرار کردم، گفت نمی شود، همین و بس. البته بعدا که ملاقاتشان کردم گفت:«ایشان شهید شده بود و بدنش کاملا متلاشی شده بود». بگذریم گفتم دستم را بگیر تا برویم تا دستم را گرفت و کمی حرکت داد ، هنوز از زمین جدا نشده بودم که انگار در چاهی بسیار عمیق در حال سقوط بودم ، فریاد زدم بگیرم که افتادم ، گفت :«نگفتم بگذار تا تو را بردارم»، لذا آن پهلوان یک دذست را زیر دوپایم و دست دیگر را زیر بدنم نهاد و مرا از زمین بلند نمود ، نمی دانم چقدر طول کشید اما این را ازقول عباس باباعربی(معصومی) می گویم که می گفت:«وقتی زیر آتش شدید دشمن خودم را به شما رساندم و شما را برداشتم ، مسیر را گم کردم ، حدودا 500 متر آنطرف تر از محل ورودم در میدان مین سرگردان بودم تا خودم را به خاکریز رساندم، مرتب تیر اندازی می کردند ، از خدا خواستم که شما را سالم برسانم، گفتم خدایا حال که او زنده است، نکند تیر بخورد ، لذا جوری حرکت می کردم که سرتان به سمت دشمن نباشد و آن سرباز نیز از پشت پیراهنم را گرفته بود و می آمد».

عزیزان این رفتار را در کدام جوانمرد دیده اید؟ خدایش عاقبت به خیر گرداندش که واقعا از جان گذشته بود.

به هر زحمتی بود ما را به پشت خاکریز رساند و در آن لحظه آمبولانس در محل آماده بود و مرا روی برانکارد خواباندند، همهمه بچه ها زیاد بود ، گفتم چه شده؟

گفتند نگران شما هستند.

گفتم : همگی برگردید به سنگرهایتان تا تلفات نداده ایم.

یکی از مواقعی که دشمن بدون هدف گلوله باران می کرد در این زمانها بود که انفجاری رخ میداد و یا آمبولانسی می آمد. لذا از همه خواستم که به سنگرهایشان بازگردند.

ما را به سمت مقر گردان حرکت دادند و اولین کارهای امدادی را به رویم انجام دادند. یادم می آید که با قیچی لباس نظامی ام را بریدند .

گفتم : چه میکنید چرا شلوارم را قیچی می کنید؟

چیزی که نمی دیدم صدا امداد گر را شنیدم که گفت: عجب افسری است ، تمام بدنش ترکش خورده او به فکر شلوارش است.

من که نمی دانستم که چه بر سرم آمده، با گفته امداد گر فهمیدم که سرتاسر بدنم پر از ترکش است. از این لحظه که به وسیله (دکتر امدادگر) رسیدم درد اولیه ای را که ذکر نمودم را دوباره احساس نمودم چرا که دیگر آن اتصال با حق که موثر تر از آن چیز دیگری نبود را از دست دادم و نجاتم را در دست آنها می دیدم ، لذا با تمام قدرتم گفتم کمکم کنید که دارم می میرم، نمی دانم چه کردند ، همین قدر بیشتر یادم نیست چون پس از آن بیهوش شدم.

سه روز گذشت ، سرمای شدیدی را در وجودم احساس می کردم، با تمام قدرت ناله ضعیفی از گلویم به بیرون دادم، که صدایی شنیدم که می گفت به هوش آمد، از گفته فهمیدم که دکتر است چون می گفت امضا کن، نمی دانستم چیست ولی امضا کردم، باز بیهوش شدم و پس از سه روز دیگر به هوش آمدم که اینبار خود را در بیمارستان 504 ارتش یافتم ، شخصی بالای سرم صدا می زد جناب سروان ، به آرامی پاسخش را دادم از من آدرس می خواست ، گفتم شما کیستی؟

گفتند که از عقیدتی سیاسی بیمارستان هستند

آدرس دوستان و فرمانده زمان دانشجویی و برادرم در نیروی هوایی بوشهر را دادم و دوباره بیهوش شدم. زمان می گذشت ، یک لحظه صدای دلنوازی را شنیدم که می گفت این پسرم نیست.

فورا صدا را شناختم ، با ناله ای که مملو از معنویت و اتصال به حق بود گفتم بیا خودم هستم ،جلوتر آمد ، نور بود ، روشنایی بود، مونس بود، همه چیزم بود، اما در آن حال فرزندش را نشناخت، آخر حق داشت ، فرزندی که او به جبهه فرستاده بود اینگونه نبود، فرزند او لاغر اندام و با لباس شیک نظامی اما حالا فردی ورم کرده و با سری بسیار بزرگ که تمام بدنش سرتاسر باند پیچی است. حق داشت که نشناسد.

2ماه گذشت ، کادر بیمارستان تلاش فراوانی کردند تا دید یک چشمم را به بهبودی رساندند تا دوباره به یگانم بازگردم، دیگر از روی دلسوزی یا هر دلیل دیگری به من مسئولیت نمی دادند، اما من با علاقه ای که به خط مقدم و رزمندگان داشتم اصرار بر این داشتم که در همان پست اولیه ام باشم اما با توجه به معلولیت من که حالا چشم راستم تخلیه شده بود و چشم چپم آسیب دیده و بسیار ضعیف بطوریکه با عینک تا فاصله کمی قادر به دیدن بودم ، اجازه نمی دادند که در پست سابقم باشم و می گفتند که باید به رده عقب برگردی ، هر چه مقاومت و اصرار کردم هیچ فایده ای نداشت.

1ماه دیگر گذشت ، دیدم سرباز آنها هستم و باید تبعیت کنم لذا قبول کردم، مرا به عنوان فرمانده گروهان پشتیبانی گردان به عقب بازگرداندند در ضمن افسر عامل نیز شدم، ضمن انجام وظیفه در پست فرمانده پشتیبانی گردان، که کار بسیار زیاد و وقت بسیاری را می طلبید، افسر عاملی را نیز قبول کردم (کار افسر عامل این بود که حقوق سایر سربازان و وظیفه ها را از افسر تا درجه داران و سربازان را صورت جلسه کرده و از بانک دریافت نموده و به تک تک آنها تحویل داده و رسید دریافت نماید.)

به لطف حق این ماموریت یکساله را نیز به پایان رسانیدم.

سال 65 از تهران جهت شرکت در کمیسیون پزشکی مرا احضار نمودند با مراجعه به کمیسون ، رای آنها بر این شد که با یک درجه بالاتر و قانون حالت اشتغال (یعنی از مدت خدمت سپری شده تا پایان 30 سال تمام درجات و حقوق مربوطه دریافت شود) و از این تاریخ به بعد بود که مرا به اجبار از خدمت نظام مرخص نمودند و من که بسیار ناراحت و از این تصمیم کمیسیون ناراضی بودم چاره ای جز پذیرفتن نمی دیدم اما از آنجا که نظام را مقدس و رهبرش را الهی  و انقلابش را در جهان مظلوم می دیدم و درست بود که از نظر ارتش و نظام حاکمش من دیگر کارایی برای آنها نداشتم ولی درکش برایم مشکل بود و نپذیرفتم از هدفم کناره گیری نمایم لذا با بسیج محل به عناوین مختلف و تخصص های گوناگون وارد جبهه حق علیه باطل می شدم به همان طریقی که که در دوران مرخصی از زمان خدمتم از آن یاد نمودم و تا پایان جنگ به همین منوال ادامه می دادم.

یادم است زمانیکه قطعنامه از طرف ایران پذیرفته شد من در سر پل فاو در سنگر مسئول مخابرات بودم و در حال سیم بانی و رفع عیب از خطوط ارتباطی یگان ها بودم.

بله جنگ با قبول قطعنامه توسط ایران پس از 8 سال و با آن اجماع جهانی که علیه ایران بود و حتی سازمان ملل نیز که با آنها بود، هرچه کردند نتوانستند که این انقلاب را شکست دهند و روز به روز به حول و قوه الهی و امتی ولایی و رهبری یگانه ، قوی و قوی تر شد و خواهد شد.

این جنگ با قبول شرایط ایران با دشمن جهانی و پیروزی ما به پایان رسید. اما عزیزان گرچه جنگ به پایان رسید ولی دشمنی استکبار به پایان نرسید ، جنگ اقتصادی، جنگ نرم ، تهاجم فرهنگی  و تحریم ها همچنان ادامه دارند اما این انقلاب به رهبری امام خامنه ای و پشتیبانی ملت بزرگ ما همواره برقرار است و به امید خدا به انقلاب حضرت مهدی (عج) وصل خواهد شد، ان شاء الله.

وَقُلْ جَاء الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه